اعزام به مدارس
خارج از کشور نیز بخشی دیگر از تقدیر ما بود که البته بسیار ارزشمند و درخور توجه
است. با مشخص شدن شهر آلماتای قزاقستان که البته به نام آلماتی خوانده می شود تکلیف
اعزام مشخص شد و در جلسه ی توجیهی مربوطه شرکت کردم. در آن جلسه بود که اعلام
کردند برای مخارج سه ماهه ی اول که هنوز حقوقی دریافت نمی شود حدود ده هزار دلار و
برای خرید وسیله ی نقلیه نیز در همین حدود نیاز است. برای منی که تا آن زمان یک
میلیون تومان پول را یکجا ندیده بودم تهیه ی این مقدار پول محال بود. خانه ای در
روستا ساخته بودم که مشتری اول و آخرش خودم بودم. پرایدی هم داشتم که پس از
فروختنش حدود 5 میلیون تومان دستم گرفت . دست به دامان مادر بزرگ شدیم و باجناق که
می گویند فامیل نمی شود ولی شد. به هر حال از خیر وسیله نقلیه گذشتم و پنج هزار
یورو به اضافه ی پنج هزارو چهارصد دلار فراهم نمودم. مهمترین مشکل من این بود که
نه تنها تجربه ی سفر خارجی نداشتم ؛ حتی تجربه ی سوار شدن به هواپیما در داخل کشور
را نیز نداشتم.پروازم روز جمعه از تهران به دبی و از آنجا به آلماتا بود. نمی دانم
جلد گذرنامه ها تغییر کرده بود یا قانون عدم نیاز ویزا برای گذرنامه های خدمت ، تازگی
داشت که در فرودگاه امام از من تعهد گرفتند «پیامدهای سفر بدون ویزا بر عهده ی
خودم خواهد بود» . در فرودگاه دبی که به دنبال کارت پرواز بودم مجددا در گذرنامه ام
به دنبال ویزای قزاقستان بودند و اگر کمک یک برادر افغان نبود ، آموخته های من در
زبان عربی و انگلیسی که تا مقطع کارشناسی آموخته بودم گرهی از مشکلاتم را نمی
گشود.تازه من برای مصاحبه ی اعزام کلی روی زبان انگلیسی کار کرده بودم . به هر حال
با کلی این گیت و آن گیت رفتن برادر افغان توانست به آن ها بفهماند که من پول
دیپرت شدن را به همراه دارم . من هم دو هزار یورو از داخل گنیجه ی موجود در
سامسونت برداشتم و به آقا نشان دادم تا مطمئن شود. سپس آن را در کیف پول جیبی ام
گذاشتم. بالاخره حدود 20 دقیقه به پرواز موفق به اخذ کارت پرواز شدم. جالب این که
در فرودگاه آلماتی نیز جستجوی ویزا مرا متعجب کرد. آنقدر نگاهم داشتند که تقریبا
همه رفته بودند و بعد از کلی تلفن این طرف و آن طرف بالاخره چشممان به جمال همکار
محترم که بعدا ملقب به پدر سودخواه گردید روشن شد. دو چرخ دستی مملو از وسایل را
رها کرده و ایشان را که به استقبال آمده بودند در آغوش کشیدیم. شخصی به چرخدستی که
در دست خانمم بود برخورد کرد و کمی اوضاع را شلوغ نمود. ما که در زبان انگلیسی
مانده بودیم چه برسد به زبان روسی. به رسم چینی ها دو دست برهم نهاده عذرخواستیم و
به مسیر ادامه دادیم. اکنون مهمترین دغدغه ام این بود که خورشید صبح در حال طلوع
است و ما نماز نخوانده ایم. اینجا نمی شود به دنبال نمازخانه گشت. گویا مجبوریم به
قضای آن اکتفا نماییم.
هوا به شدت سرد
است و زمین پوشیده از برف. از خانمم خواستم که سریعا بچه ها را داخل ماشین ببرد و ما مشغول چیدن چمدان ها و
وسایل در صندوق عقب شدیم. فاصله ی 30 کیلومتری فرودگاه تا مدرسه برای آشنایی با مهمترین
تجارب همکارمان در سنوات گذشته کافی نبود. به هر حال تخلیه ی وسایل در حال اتمام
بود که خانمم پرسید سامسونت کجاست؟! دلم فرو ریخت. گفتم مگر شما با خود داخل ماشین
نیاوردی؟ گفت مگر شما آن را در صندوق عقب نگذاشته ای...؟ شاید آن برخورد ساختگی
بود و دزدیدنش؟! شاید موقع گذاشتن وسایل در صندوق عقب ، آنرا در کناری گذاشته ای
تا با خود به داخل ماشین بیاوری و سرما و خستگی موجب فراموشی شده باشد؟!
منچوک خانم سرایدار
و خدمتگزار مدرسه بود. سابقه کارش در مدرسه ی ایرانی تقریبا او را به زبان فارسی
آشنا کرده بود. او را با خود به فرودگاه بردیم تا وقایع را برای پلیس فرودگاه
بازگو کرده و شکایت را تنظیم کند. به هر حال این یک شروع تلخ بود. فقط همان دو
هزار یورو که در فرودگاه دبی برای اطمینان دادن به مامور فرودگاه از گنجینه خارج
کردم و سپس در کیف جیبی ام گذاشتم برایم ماند و مابقی به اضافه کلی مدارک مفقود شد
و سوالاتمان هنوز هم بی جواب مانده است!
...